۱۳۸۸ خرداد ۶, چهارشنبه

رهایی 1

رها شده ام، میان باید ها و نبایدهایم گم شده ام و رها. رها از این قصه و آن قصه، این بایست و آن نبایست... می خواهم از این سقوط های همیشگی رها شوم. تصمیم گرفتم، قدم گذاشتم و محکم ایستاده ام. طوفان باید که مرا حرکت دهد. طوفانی سهمگین که بی اراده ی من، مرا از جا بکند و در خود بپیچد و ببرد. طوفانی که مرا به آخر خط ببرد
رها شده ام در تمام دل واپسیهایم. کسی را ندارم این روزها. هیچ کس را. هیچ کس. این تنهایی انگار دارد مرا زلال می کند و شکننده. زلالی را دوست دارم اما شکستن... نه! وقتی می گویم کسی را ندارم حرفم از تنهایی جسمم نیست... روحم تنهاست. دلم اگر آغوش می خواهد، یک آغوش واقعی می خواهد. آغوشی که حل شوم در آن.
پوست سرانگشتانم نازک شده اند، و حساس برای لمس گرمای یک بودن واقعی...
دلم گرمای حضور دخترم را فریاد می کند!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر