۱۳۸۸ خرداد ۶, چهارشنبه

رهایی 1

رها شده ام، میان باید ها و نبایدهایم گم شده ام و رها. رها از این قصه و آن قصه، این بایست و آن نبایست... می خواهم از این سقوط های همیشگی رها شوم. تصمیم گرفتم، قدم گذاشتم و محکم ایستاده ام. طوفان باید که مرا حرکت دهد. طوفانی سهمگین که بی اراده ی من، مرا از جا بکند و در خود بپیچد و ببرد. طوفانی که مرا به آخر خط ببرد
رها شده ام در تمام دل واپسیهایم. کسی را ندارم این روزها. هیچ کس را. هیچ کس. این تنهایی انگار دارد مرا زلال می کند و شکننده. زلالی را دوست دارم اما شکستن... نه! وقتی می گویم کسی را ندارم حرفم از تنهایی جسمم نیست... روحم تنهاست. دلم اگر آغوش می خواهد، یک آغوش واقعی می خواهد. آغوشی که حل شوم در آن.
پوست سرانگشتانم نازک شده اند، و حساس برای لمس گرمای یک بودن واقعی...
دلم گرمای حضور دخترم را فریاد می کند!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه

سردرگم

این روزها احساساتم را گم کرده ام انگار. نمی دانم غمگینم، شادم، دل شوره دارم، بی تفاوتم یا... اصلا هیچ چیز نمی دانم! احساس بدی است که ندانی دوست داری یا نداری! می خواهی یا نمی خواهی... سردرگم، مبهوت، گیج!
فقط کار می کنم و کار می کنم و کار می کنم. گاهی درس می خوانم، گاهی نرم افزاری کار می کنم، گاهی موزیک گوش می کنم و باز...
دلم آغوش دخترم را می خواهد تا آرامشم را پیدا کنم... :-(

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

...

دلم یک جورهایی دارد می ترکد. در خود می پیچد و بالا می رود، متلاشی می شود و باز یکی می شود. فوران می کنم گاهی و باز ساکت می مانم. ساکت هستم و یکهو فوران می کنم.
دلم می خواهد خالی شوم از هر چه هست و بود، از هر چه هست و نیست. انگار گیر کرده ام بین هوای سنگین و تاریک قیرمانندی که نفس کشیدن را هم برایم سخت و دشوار کرده است. پاهایم سنگین است و دستهایم بی حس. از اعتماد تهی شده ام. به هیچ کس و هیچ چیز دیگر نمی توانم آنطور که دوست دارم ـ مثل قبل ترهاـ اعتماد کنم!
خسته ام یک جورهایی، خسته ی ماندن، مانداب شدن، فسیل شدن... چه می دانم مرداب شدن شاید!
دلم یک شادی از ته دل و لبریز می خواهد...

دوباره...

سلام،
دلم برای این صفحه شیشه ای تنگ شده بود، زیاد...
خب، امروز اولین روز از بقیه زندگی منه با حذف تمام دیروزهام... :-)