۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

...

دلم یک جورهایی دارد می ترکد. در خود می پیچد و بالا می رود، متلاشی می شود و باز یکی می شود. فوران می کنم گاهی و باز ساکت می مانم. ساکت هستم و یکهو فوران می کنم.
دلم می خواهد خالی شوم از هر چه هست و بود، از هر چه هست و نیست. انگار گیر کرده ام بین هوای سنگین و تاریک قیرمانندی که نفس کشیدن را هم برایم سخت و دشوار کرده است. پاهایم سنگین است و دستهایم بی حس. از اعتماد تهی شده ام. به هیچ کس و هیچ چیز دیگر نمی توانم آنطور که دوست دارم ـ مثل قبل ترهاـ اعتماد کنم!
خسته ام یک جورهایی، خسته ی ماندن، مانداب شدن، فسیل شدن... چه می دانم مرداب شدن شاید!
دلم یک شادی از ته دل و لبریز می خواهد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر