۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

ترس...!


از احساس اينكه بايد يك تصميم مهم بگيرم مي ترسم...
هيچوقت براي خودم نه خواستم، نه توانستم كه زندگي كنم و اين به من احساس خوبي نه داده و نه مي دهد... هربار كه يك قدم براي خودم برداشتم احساس گناه رهايم نكرد كه نكرد! اين روزها بايد تصميم بگيرم، اما من مي ترسم و...
از اين همه، خسته ام.

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

معلق



زمين و آسمانم را گم كرده ام. نمي دانم آسمان زير پايم است يا زمين بالاي سرم! لقمه هوا در گلويم مانده است. ديگر توان تلاش براي بالا رفتن ندارم. خسته ام...

از اين احساس معلق بودن بين زمين و آسمان در آغوش اين مايع سمج و چسبنده بيزارم. دلم يك احساس واقعي بودن مي خواهد. احساسي كه همه چيز را برايم به ارمغان بياورد. شادي و غم را، بودن و نبودن را، هست و نيست را و تمام اين تضادهاي متشابه را... دلم، واي از اين دل من...

كاش مي توانستم بعضي بودن هاي آزاردهنده را نابود كنم. اما انگار بعضي از اين بودن ها چسبيده اند بيخ گلويم، با نابود كردنشان خفه خواهم شد... چقدر خسته ام از خودم. از اين همه فكر كردن، همه مهم بودن و خودم هيچ... انگار مرض دارم، مازوخيسم مزمن... اين معلق بودن ها مرا نابود مي كنند...

اه... چقدر اين روزها غر مي زنم غررررررر...



كاملن بي ربط: يعني او... حتي فكرش هم فرار مي كند... چرا؟